|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0 بازدید دیروز: 188 کل بازدیدها: 188274 فراموش کرده ام مدتهاست که خودم را از یاد برده ام و خواسنه هایم را آنچه شبها با رویایشان به خواب می روم وصبحها به امید دستیابی به آنان بر می خیزم فراموش کرده ام کجا ایستاده ام آری ایستاده ام این فراموشی مرا متوقف کرد فاصله ام از هدف زیاد و از مبدا کم این روزها آنقدر سرم شلوغ است که ... دور وبرم همه چیز رنگیست رنگی رنگی آنقدر مشغول تماشا شدم که فراموش کردم شده ام یک ماشین بیدار می شوم کارهایم را انجام می دهم و می خوابم بیدار می شوم کارهایم را انجام می دهم و می خوابم بیدار می شوم کارهایم را.... بیدار می شوم... بیـ ... آخرین دفعه ای را که خندیدم از یاد برده ام آخرین دفعه ای را که احساس رضایت کردم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن : روز ها فکر من اینست و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ای روح مسکین من که در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ای و سپاهیان طغیان گر نفس تو را در بند کشیده اند چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری و دیوار های برون را به رنگهای نشاط انگیز و تجملات گران بها آراسته ای؟ حیف است چنان خراجی هنگفت بر چنین اجاره ای کوتاه که از خانه تن کرده ای آیا این تن را طعمه مارومور نمی بینی که هرچه برآن بیفزایی بر میراث موران خواهد افزود؟ اگر پایان قصه تن چنین است ای روح من تو بر زیان تن زیست کن بگذار تا او بکاهدو از این کاستن بر گنج درون تو بیفزاید این ساعات گذران را که بر دریای سرمد کفی بیش نیست بفروش و بدین بهای اندک اقلیم ابد را به ملک خویش در آور از درون سیر و برخوردار شو و بیش از این دیوار بیرون را به زیب و فر میارای بدین سان مرگ مردم خوار را خوراک خود کن که چون مرگ را در کام فرو بری دیگر هراس نیستی و بیم فنا نخواهد بود (ویلیام شکسپیر) موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||